قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني…
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
#
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ريشه هاي ترا دريافتهام
با لبانت براي همه لبها سخن گفتهام
ودستهايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريستهام
براي خاطر زندگان،
ودر گورستان تاريك با تو خواندهام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشقترين زندگان بودهاند.
#
دستت را به من بده
دستهاي تو با من آشناست
أي دير يافته!با تو سخن ميگويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد
زيرا كه من
ريشههاي ترا در يافتهام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.....
نظرات شما عزیزان:
|